پرحرفي



دو ماه نشده از زماني که در يک برنامه ي تلويزيوني فردي را به نام آقاي دکتر اعواني ديدم که در دانشگاه علامه حسابي در پي علامه ها بود. فکر مي کنم به برهه اي رسيده ام که مي توانم اين بيت شعر مولوي را به اين استاد فرهيخته تقديم کنم:


شمس الحق تبريزي از بس که در آميزي
تبريز خراسان شد، تا باد چنين بادا


قبل از هر چيز لازم مي دانم خاطرنشان کنم که با توجه به شناختي که از شخصيت والاي جناب سردار حسين سلامي، فرمانده محترم نيروهاي نظامي، دارم، مقامي را که اخيراً به ايشان اعطا شده، به هيچ وجه زيبنده ي ايشان نمي دانم.


اما بعد . چندي پيش آقاي دکتر رحيم پور ازغدي، متفکر وابسته به حکومت، در برنامه اي تلويزيوني سؤالي را مطرح کردند که باعث شد آسمان مکث کند: "چه بگوييم، چگونه بگوييم؟".


گذشته از شوخي فکر مي کنم جوابي که هر فرد به اين سؤال مي دهد، او را به طور جدي از ديگران متمايز مي کند. يعني از نظر من، سؤال، بسيار کليدي است و همان طور که، از نظر من، ميزان ترس آدم ها آن ها را از هم متمايز مي کند، جواب به اين سؤال هم مي تواند آن ها از هم بازبشناساند.


اما به راستي چه بگوييم و چگونه بگوييم؟ پاسخ آقاي دکتر رحيم پور ازغدي اين خواهد بود که "مجيز بگوييم، هميشه بگوييم". و اين پاسخ باعث تفاوت ايشان با کساني مي شود که معتقدند "حقيقت را بگوييم و بر آن پافشاري کنيم".


اما اخيراً متوجه شده ام دسته اي از آدم ها هم معتقدند: "هيچ نگوييم و سري را که درد نمي کند دستمال نبنديم". نظر شما چيست؟ شما به کدام گروه متعلق هستيد؟


هشت سال از زماني که "شوراي هماهنگي راه سبز اميد" براي راهپيماي در سالگرد انتخابات 88 فراخوان داد، مي گذرد. يادم مي آيد، در آن سال، قبل از 22 خرداد، يعني روز موعود براي راهپيمايي، آقايان مجتبي واحدي و فرخ نگهدار در برنامه اي در راديو فردا در مورد راهپيمايي مشغول صحبت بودند. يادم هست که مجري از قول يک بوزينه به نام مهرانگيز کار از آقاي واحدي پرسيد: "حالا که اعضاي شوراي هماهنگي راه سبز اميد با وجود کشتار جوانان در خيابان ها حاضر نيستند در معرض خطر قرار گيرند و خود را معرفي کنند، چگونه مي توان با دعوت آنان در اين راهپيمايي شرکت کرد؟"


آقاي مجتبي واحدي در ميانه ي دو دروغ بزرگ گرفتار آمده بود: 1. شواري هماهنگي راه سبز اميد 2. کشتار جوانان در خيابان ها. به هر حال او توضيحاتي داد.


روز 22 خرداد هيچ راهپيمايي برگزار نشد. اين نشان مي داد تلاش هاي روتين حکومت بر تلاش هاي افرادي مثل آقاي مجتبي واحدي چربيده. روز 25 خرداد اما من عصباني شدم و شخصاً واکنشي نشان دادم. واکنشي که به طرز شگفت آوري مؤثر بود. با خودم مي گويم کاش ديگران هم گاهي عصباني شوند.


چند شب پيش برنامه ي "شب موسيقي" شبکه ي چهار تلويزيون يک سرود قديمي و بسيار معروف را که توسط گروه سرودي متشکل از تعدادي نوجوان به نام "گروه سرود آباده" در دهه ي شصت اجرا شده بود، پخش کرد. من حسابي تحت تأثير اين سرود قرار گرفتم و ديشب کليپ آن را از اينترنت دانلود کردم. با گوش دادن به سرود احساس عجيبي به من دست داد و بي اختيار بغض شديدي کردم. خيلي تلاش کردم جلو گريه ام را بگيرم ولي اشک ها تا حدي جاري شدند. يک سؤال مهم که قبلاً هم برايم پيش آمده بود و کم و بيش به پاسخ آن رسيده بودم، دو مرتبه برايم شکل گرفت: چه رازي در کودکي هست که تا اين اندازه انسان را تحت تأثير قرار مي دهد؟

پاسخي که براي اين سؤال از بسياري افراد شنيده ام، اين است که در کودکي زندگي آسان بود و در بزرگسالي زندگي سخت و طاقت فرسا مي شود. اما از نظر من اين نمي تواند باعث شود انسان با مرور خاطرات کودکي تا اين اندازه به وجد بيايد؛ و اين وجد حتي براي فرد با تجربه اي مثل من که به راحتي تحت تأثير قرار نمي گيرد هم ايجاد شود.



از نظر من مهم ترين راز کودکي خوب بودن تمامي افراد دنياي کودک است. در واقع کودک هيچ آدم بدي در اطرافش ندارد و همه خوب هستند. همه به کودک احترام مي گذارند و ملاحظه ي او را مي کنند و اين باعث مي شود کودک دچار اين سوء تفاهم شود که همه ي آدم ها خوب هستند. با شروع بزرگسالي فرد در دنياي اطراف فقط خباثت مي بيند و بدين ترتيب کودکي برايش مثل يک گوهر از دست رفته عزيز مي شود.



ولي واقعيت اين است که در همان کودکي هم افراد دور و بر فرد وجهه ي انساني آن چناني ندارند و فقط براي کودک ساده لوح نقش بازي مي کنند.



بله، با شنيدن سرود "مادر برام قصه بگو" من به ياد دنيايي فوق العاده خوب و دوست داشتني افتادم. دنيايي که گرگ نداشت. دنيايي که با حالا يک دنيا توفير داشت. و اين باعث حسرت و افسوس زيادي شد که خود به خود به گريه انجاميد. ولي واقعيت آن است که تصور من و همه ي افراد از دنياي کودکي اشتباه است.



اما آن سرود جداي از زنده کردن کودکي فوق العاده پر احساس ساخته و تنظيم شده بود. آيا آن اندازه احساس از يک درونِ بي ريا و بي آلايش حکايت مي کند يا فقط سياستي براي تخدير جامعه است؟ وقتي کمي به کليپ فکر کردم، وقتي فکر کردم که سرود در استوديو ضبط شده و حين فيلم برداري بچه هاي گروه فقط لب مي زنند، وقتي به شرايط زماني ساخت سرود انديشديم و وقتي بسياري علايم ديگر را بررسي کردم، فوراً متوجه شدم در دنياي سازندگان و اجراکنندگان هم خبري از معصوميت و بي آلايشي نيست و بر عکس همگي پدر سوخته هستند!



اما گذشته از کودکي انسان در طول زندگي همواره در پي مهرباني واقعي است. او مي کوشد فردي را بيابد که بدون هيچ چشم داشتي به او مهرباني کند. به او لطف کند و از نقص هايش چشم پوشي کند؛ و اين لطف و چشم پوشي دائمي باشد. نه کودکان هم سال دوران کودکي و نه آدم بزرگ هاي آن دوران هيچ يک چنين قابليتي ندارند. تنها يک نفر هست که ده ها و ده ها بار خود را رحمان و رحيم ناميده. تنها يک نفر هست که مهربان واقعي است.



بنده ي پير خراباتم که لطفش دائم است – ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
(حافظ)



مدت زيادي فکر مي کردم تشابه اشعار حافظ و سعدي، با توجه به اين که دوران حيات سعدي را پيش تر از حافظ ذکر کرده اند، به دليل تضمين هاي هنرمندانه اي است که حافظ با توجه به شهرت بالاي سعدي از اشعار او کرده. از اين منظر سعدي را يک شاعر درباري مي دانستم که به لطف قدرت حاکمان و بدون برخورداري از هنر آن چناني در ميان مردم معروف شده؛ حافظ هم با تأخير حدود دو قرن اشعار او را که ورد زبان مردم بوده، با هنر خاص خود در ميان اشعارش به کار برده. اما با اين تحليل به سختي مي شد باور کرد که دوازده مصراع کاملاً يکسان از سعدي در ميان اشعار حافظ وجود داشته باشد و حافظ نه تنها به ضمني بودن آن ها در شعرهايش اشاره نکرده، بلکه يک اشاره ي خشک و خالي به خود سعدي در ميان انبوه شعرهايش نکرده باشد. توجه کنيد که تضمين در شعر فارسي عمدتاً با اشاره ي مستقيم به صاحب اصلي بيت تضميني همراه است. چنان که خود سعدي وقتي از فردوسي تضمين مي کند که:

ميازار موري که دانه کش است – که جان دارد و جان شيرين خوش است



در بيت قبلي مي آورد:



چنين گفت فردوسي پاک زاد – که رحمت بر آن تربت پاک باد



يا محمد حسين بهجت تبريزي (متخلص به شهريار) وقتي از خود حافظ تضمين مي کند که:



همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي – به پيام آشنايي بنوازد آشنا را



پيش تر اشاره مي کند که:



چه زنم چو ناي هر دم ز نواي شوق او دم – که لسان غيب خوش تر بنوازد اين نوا را



به نظر مي رسد يکسان بودن يک بيت يا حتي يک مصراع بين دو شاعر بدون ذکر صاحب اصلي فقط خبر از يک ي مي دهد. مگر اين که آن بيت يا مصراع واقعاً در جامعه جا افتاده باشد و همه اطلاع داشته باشند صاحب اصلي آن کيست. در اين صورت ذکر نام صاحب اصلي ضرورت ندارد. مثلاً حافظ خيلي استادانه به بيت مشهور منتسب به رودکي (بوي جوي موليان آيد همي – ياد يار مهربان آيد همي) اشاره مي کند و آن را اين گونه در خلال غزل دل انگيز خود مي آورد:



خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم – کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي



مع الوصف استفاده ي حافظ از دوازده مصراع سعدي يا مي تواند به دليل شهرت بسيار زياد سعدي و آن دوازده مصراع باشد، يا يک سوء استفاده. همان طور که گفتم حافظ حتي در ميان تمامي اشعارش کوچک ترين اشاره اي به شخص سعدي هم نکرده. از طرفي حافظ يک سوء استفاده گر نيست! و از طرفي حافظ با آن مشخصات نيازي به سوء استفاده از آثار يک شاعر مشخصاً متوسط ندارد.



مسئله فقط به آن دوازده مصراع خلاصه نمي شود. روح حاکم بر شعرهاي حافظ، يعني عشق، بر شعرهاي سعدي هم حاکم است؛ فقط با اين تفاوت که حافظ عشق را از زمين کنده و به اوج آسمان رسانده و سعدي عشق را روي زمين به بند کشيده. آيا اين جا هم بايد گفت حافظ تحت تأثير شهرت سعدي از عنصر خاص او سود برده و حتي اسمي هم از سعدي در ديوانش نياورده؟



مسئله فقط به اين ها ختم نمي شود. تشابه اصطلاحات و واژگان مورد استفاده ي دو شاعر بسيار زياد است. حافظ مي گويد:



از کيمياي عشق تو زر گشت روي من – آري به يمن لطف شما خاک زر شود



و سعدي مي گويد:



گويند روي سرخ تو سعدي که زرد کرد – اکسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم (!)



معني اين فقط تقليد است و حافظ با آن شخصيت اهل تقليد نيست و از طرفي نيازي به تقليد ندارد و از طرفي سعدي با آن هنر محدود براي حافظ نمي تواند جايگاه يک تقليد شونده را داشته باشد.



همه ي اين ها بود تا زماني که يک اصطلاح اختصاصي حافظ، يعني "غلامِ همت"، را در يک بيت سعدي ديدم! نه، اين يکي ديگر به هيچ وجه قابل توجيه نيست. اين فقط نشانه ي کارشکني است. اين بوي توطئه مي دهد. و با کمي تأمل پي به زواياي اين توطئه بردم. بله، سعدي يک شاعر درباري بوده که پس از حافظ مي زيسته و به طور مشخص براي تحت الشعاع قرار دادن حافظ شعر مي سروده. او عشق آسماني حافظ را به زمين تقليل داده و با تبليغات زياد سعي داشته توجهات را از حافظ به سوي خود معطوف کند. او حتي هيچ ابايي از تقليدِ صريح از حافظ نداشته. در ضمن او هنر چندان والا و قابل اعتنايي هم نداشته. گاهي با دقت در اشعار سعدي آن ها را صرفاً نوعي بازي ناشيانه با کلمات مي بينم؛ و گاهي برخي آن ها را مهمل گويي محض مي بينم! به اين بيت سعدي توجه کنيد:



هزار باديه سهل است با وجود تو رفتن – اگر خلاف کنم سعديا به سوي تو باشم



مرد مي خواهم اين بيت را معني کند!



به هر حال از يک طرف به دليل سادگي و قابل فهم بودن اکثريت اشعار سعدي و از طرفي تحت تأثير تبليغات هدفمند حاکمان به منظور منحرف کردن اذهان از حافظ، اين سعدي است که در ميان طبقه ي تحصيل کرده (؟)ي ايران شهرت و مقبوليت زيادي دارد.



تشابه بسيار زياد اشعار دو شاعر مشهور، حافظ و سعدي، به يکديگر فقط آدم را به اين نتيجه مي رساند که يکي از ديگري تقليد کرده. بسياري کلماتِ ويژه ي حافظ توسط سعدي هم به کار برده شده، مضمون کلي شعرهاي حافظ که بر پايه ي عشق است مورد کاربرد سعدي هم بوده و آن طور که شنيده ام دو شاعر دوازده مصراع کاملاً يکسان در ميان اشعارشان دارند!


از طرفي عجيب به نظر مي رسد که دو نفر از پنج نفر شاعر شناخته شده تر تاريخ ايران هر دو از يک منطقه ي خاص باشند. هم چنين شخصاً در جايي نشنيده ام که سعدي در ميان نوشته هايش به "شيراز" اشاره کرده باشد (اگر شما شنيده ايد، لطفاً تذکر دهيد). اگرچه مطمئن هم نيستم شيرازي که حافظ به آن اشاره کرده، همين جايي باشد که امروز شيراز ناميده مي شود.


به هر حال وقتي حافظ از شاعري تضمين مي کند، به او احترام زيادي نشان مي دهد و در ميان اشعارش از او به طور مشخص اسم مي برد. هم چنين چنين تضمين هايي بسيار اندک و موردي هستند. مثلاً مولوي مي گويد: بشنو از ني چون حکايت مي کند – از جدايي ها شکايت مي کند


و حافظ مي گويد: زان يار دلنوازم شکري است با شکايت – گر نکته دان عشقي بشنو تو اين حکايت


و حافظ در ميان اشعارش از مولوي اسم برده (ساقي مگر وظيفه ي حافظ زياده داد – که آشفته گشت طره ي دستار مولوي؟). هم چنين نظامي مي گويد: هم قصه ي نانموده داني – هم نامه ي نانوشته خواني


و حافظ مي گويد: هواخواه توام جانا و مي دانم که مي داني – که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني


و حافظ در ميان اشعارش از نظامي اسم برده (چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ - که گاه لطف سبق مي برد ز نظم نظامي).


حالا فوق العاده عجيب است که مثلاً حافظ اين قدر رسوا از يک شاعر متوسط مثل سعدي تقليد کرده باشد و حتي هيچ اسمي هم از او در ديوانش نبرده باشد! به يکي از ابيات مشهورترين غزل حافظ توجه کنيد:


اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند – چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور


و سعدي در ديباچه ي گلستان مي گويد: چه غم ديوار امت را چو دارد چون تو پشتيبان – چه غم از موج بحر آن را که باشد نوح کشتيبان


احتمالاً با من هم عقيده ايد که شباهت آن قدر زياد است که فقط مي توان گفت يکي از ديگري تقليد کرده است. اما به راستي کدام يک؟


به هر حال ما ايراني ها به سنت پدرانمان نسل اندر نسل سعدي را که صرفاً يک شاعر معمولي است، ستايش مي کنيم و سؤالي هم در ذهنمان شکل نمي گيرد!


آيا مي دانستيد که در ميان خروارها خروار حديثي که از امامان 12 گانه به دست ما رسيده فقط و فقط يک بار صرفاً از اربعين اسم برده شده؟! آن حديث هم از امام حسن عسگري است که يکي از علايم مؤمن را زيارتِ اربعين و نه اين مراسم هاي عجيب و غريب چند سال اخير ناميده! در مورد حضرت معصومه هم بد نيست بدانيد که در ميان همان خروارها حديث فقط و فقط يک حديث است که فقط به اسم "قم" اشاره کرده! آن حديث هم از امام جعفر صادق است.


حالا ببينيد دايناسورهاي درنده ي حاکم بر کشور ما چه طور مسائل کاملاً حاشيه اي را به دغدغه هاي جامعه تبديل مي کنند. 


جناب سردار حسين سلامي، فرمانده محترم نيروهاي نظامي،

با خبر شدم که "مهدي کروبي فرزند احمد" به شما توهين کرده. اگر با طرز فکر آقاي مير محمود موسوي و خانم رهنورد و دختر خانم هاي مير حسين به قضيه نگاه کنيم، اين توهين هاي "شيخ مهدي" يک سياست است و بايد، به دور از احساسات، حتي از آن استقبال هم کرد. همين ديدگاهِ افراد ياد شده را آقاي ِ دکتر رحيم پور ازغدي و همين طور دختر خانمِ بامزه ي يک مسابقه ي تلويزيوني در شبکه ي پنج هم دارند. ولي مي دانم طرز فکر من و شما مدت هاست با افراد يادشده فرق کرده.



جناب سردار، مي دانيد اولين بار چه زماني پي بردم که شما از سنخ افراد ياد شده در بالا نيستيد؟ زماني که در پي تهديد نظامي آمريکا در اوايل سال 94 در تلويزيون حاضر شديد و نعره زديد که: "آمريکايي ها گمان مي کنند جنگ با ايران هم مثل شوهاي سياسي در برخي کشورهاي منطقه است". اين نعره ي شما براي من فقط يادآور نعره هاي مير حسين بود.



جناب سردار، همان طور که عيان است وضعيت امروز بسيار غم انگيز و از طرفي حيرت انگيز است. خيلي ها و خيلي ها آمده اند و به قول آن شاعرِ گاگول "نغمه ي خود خوانده اند و از صحنه رفته اند".1 خيلي خيلي ها در اين آزمون رد شده اند. خيلي ها خيانت کرده اند؛ خيلي ها ترسيده اند؛ خيلي ها بادمجان دور قاب چيده اند و . . به هر حال همان طور که مي دانيد "ما" روز به روز کم تر شده ايم. ولي من از شما سؤال دارم: آيا اين بايد ما را نااميد کند؟



أ لم تر کيف فعل ربک بعاد



إرم ذات العماد



التي لم يخلق مثلها في البلاد؟



من فکر مي کنم يک فرد باايمان بيدي نيست که با اين بادها خم به ابرو بياورد.



جناب سردار، آيا مي دانيد که آن چه شما و ديگر افراد سرشناس جامعه از حقايق دنيا مي دانيد حتي يک درصد آن چه من مي دانم نيست؟ و آيا مي دانيد آن چه من مي دانم حتي يک درصد تمام حقيقت نيست؟ ولي بازگو کردن حقايق در اين شرايط چه فايده اي دارد؟ فکرش را بکنيد اگر آن چه را قبلاً دريافته بودم، به يک ديوار مي گفتم، مثلاً به يک ديوار مي گفتم سرطان ساختگي است، در جا منهدم مي شد. ولي من همه ي آن ها را به آدم ها گفتم و آن ها ککشان هم نگزيد. پس بهتر است آن چه را هم که اکنون مي دانم پيش خود نگه دارم. گفتن يا نگفتن آن چه فرقي مي کند؟



به هر حال آن چه مي دانم اگرچه ممکن است ابتدا آدم را نااميد کنيد، وحشت زده و آشفته کند، در يک کلام منهدم کند، ولي وقتي انسان خودش را از ميان خرابه ها جمع و جور کرد، فقط زيبايي مي بيند. و ايمان او بسيار بيش از قبل تقويت مي شود. جناب سردار، بدون آن که حقايق را به شما بگويم، به من اعتماد کنيد و مطمئن باشيد خدا واقعيت دارد.



جناب سردار، فقط خواستم با فرد فهميده اي مثل شما قدري درد دل کرده باشم و از شما بخواهم هم چون گذشته مستحکم باشيد. براي شما بهترين ها را آرزو دارم.



1 يک شاعر گاگول چنين افاضه کرده: "زندگي صحنه ي يکتاي هنرمندي ماست؛ هر کسي نغمه ي خود خواند و از صحنه رود؛ صحنه پيوسته به جاست؛ خرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد". فکرش را بکنيد طرف زندگي را يک صحنه ي نمايش مي داند و معتقد است کسي در اين عرصه موفق تر است که نمايشش در خاطر مردم باقي بماند! نه عزيز من، زندگي جدي تر از اين حرف هاست! خواهيد دانست.



فکر مي کنم عنوان اين نوشته به تنهايي يک دنيا حرف دارد؛ بنابراين ومي نمي بينم در مورد آن توضيح بيش تري بدهم و آن را بدون شرح بيش تر به حال خود باقي مي گذارم. اما دقايقي پيش به ذهنم خطور کرد که يک آيه ي بسيار زيباي قرآن را که به طور اتفاقي به آن برخورد کرده بودم، به کساني گوشزد نمايم که گمان مي کنند حيله گرتر از سايرين هستند و از طرفي حيله گري را يک امتياز براي خود مي پندارند. آيه از اين قرار است:


و اتل عليهم نبأ نوح إذ قال لقومه يا قوم إن کان کبر عليکم مقامي و تذکيري بآيات الله فعلي الله توکلت فأجمعوا أمرکم و شرکائکم ثم لا يکن أمرکم عليکم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون (يونس - 71)


به بيان ساده تر: بچرخ تا بچرخيم!


تصور کنيد: آقاي داريوش در زمينه ي موسيقي بهترين است. بهترين ها به ايشان حتي نزديک هم نيستند. اين به دليل استعداد ذاتي و خدادادي و از طرفي تلاش ايشان است. ولي به هر حال ممکن است ايشان هم نقص داشته باشند. مهم اين است که امتيازهاي ايشان اجازه نمي دهد هيچ عقل سليمي به خود اجازه دهد در ايشان نقص جستجو کند. اصلاً هيچ عقل سليمي به خود اجازه نمي دهد در حالي که بسيار سطح پايين تر از ايشان است، در مورد ايشان اظهار نظر کند. کسي بايد در مورد فردي مثل ايشان اظهار نظر کند که سرش به تنش بيرزد. مثلاً "ابي" مي تواند در مورد ايشان اظهار نظر کند و خاضعانه اعتراف نمايد که آقاي داريوش خيلي از او بهتر است. حالا اگر اين وسط مثلاً شادمهر عقيلي خواست در مورد آقاي داريوش نظر بدهد، من فکر مي کنم که فقط خودش را مسخره ي عالم و آدم کرده.

يا مثلاً اليور کان را در نظر بگيريد. او بي ترديد بهترين است. بهترين ها حتي به او نزديک هم نيستند. بهترين ها به گرد او نمي رسند. در مورد او مثلاً لِو ياشين مي تواند نظر بدهد که: "بله، اليور از من يک لِوِل، يک سر و گردن، بالاتر است". حالا اگر اين وسط مثلاً "علي بيرو"ي خودمان اُوِردوز کرده بود و به اعتبار آن که پنالتي رونالدو را دفع کرده، برگشت در مورد اليور اظهار نظر کرد، همه خواهند گفت بيرو خواسته قدري ديگران را بخنداند.



اما اخيراً احساس کرده ام برخي مربيان تازه به دوران رسيده ي فوتبال اروپا با کارنامه ي بسيار نازل، چه در زمينه ي بازيکني فوتبال و چه در زمينه ي مربيگري، به خود اجازه داده اند از اليور انتقاد کنند! واقعيت آن است که اليور در طول بيست سال بازي و انجام حداقل هشتصد بازي رسمي گاه گداري مرتکب اشتباهاتي مي شده. اما امتياز او اين بوده که اشتباهاتش بسيار کم تر از حد متوسط يک دروازه بان سطح جهاني بوده و از طرفي موفقيت هايش آن قدر قابل توجه بوده که يک آدم عاقل وقتي به خود اجازه داد از او حرف بزند، به سرش نمي زند از اشتباه هايش بگويد!



واقعيت ديگر آن است که همان طور که گفتم کساني که امروز از اليور انتقاد مي کنند خود در دوره ي بازيگري چندان شناخته شده نبوده اند و موفقيت هاي دوره ي مربي گريشان هم، درست مثل کارلوس کيروش، به لطف بازي هاي تعيين شده به دست آمده. حالا آيا عاقلانه است افرادي با اين ويژگي ها در مورد يک چنان فردي اصلاً نظر بدهند.



من که مخاطب حرفه اي فوتبال بوده ام و هميشه فوتبال را حتي بهتر از بسياري مربيان سطح اول جهان مي فهميده ام، حتي قصد دارم هر هشتصد بازي رسمي اليور را در آينده مرور کنم؛ بله، اليور همواره براي من نکاتي براي ياد گرفتن دارد. من فکر مي کنم منتقدين امروز هم بهتر است سرشان را پايين بيندازند و به جاي حسودي سعي کنند از اليور چيزي ياد بگيرند.



سؤال ديگر اين جاست که اصلاً بازيکن آرماني شما کيست و اليور را به چه کسي مي خواهيد مقايسه کنيد. اگر بخواهيد اليور را با دروازه بان هاي دو دهه ي اخير مقايسه کنيد که بايد گفت عمده ي دروازه بان هاي سرشناس دو دهه ي اخير دوپينگي بوده اند. من حتي در مورد ايکر کاسياس هم شک دارم. مي ماند بوفون که او هم در اوج موفقيت، يعني در جام جهاني 2006، همراه با ساير بازيکنان ايتاليا دوپينگ کرده بود. به هر حال مهم اين است که همان دروازه بان ها، حتي با دوپينگ، هيچ وقت حتي نزديک به اليور هم نبودند.



البته در بي عدالتي شديد حکم فرما بر فوتبال يک احمق مثل کلينسمان ممکن است اختياردار تيم ملي آلمان شود و مثلاً اليور را با فردي مثل لمان مقايسه کند! اين رفتار کلينسمان از نظر افراد بخرد فقط يک شوخي حيرت انگيز است.



شما مثلاً مانوئل نوير را که با وجود دوپينگ خيلي هم به خودش مطمئن است، در نظر بگيريد. او به اندازه ي موهاي سرش گل اشتباه خورده. 95 درصد خروج هاي او از دروازه جزو ابتدايي ترين اشتباهات دروازه باني محسوب مي شوند. همين که سرتان را آن طرف بگيريد و دوباره به زمين مسابقه نگاه کنيد، او را در يک سوم دفاعي تيم حريف پيدا خواهيد کرد. ولي آن قدر براي او تبليغ مي کنند و مي کنند که نام او را بر سر زبان ها مي اندازند. توجه داشته باشيد که اليور با توجه به اين که عضو سيستم نبوده، از حمايت سيستم و رسانه ها هم کاملاً محروم بوده. و اصلاً به همين دليل هشت سال نيمکت نشين دروازه باناني مثل بودو ايلگنر و آندرآس کوپکه، که البته از نظر فني قابل احترام هم بوده اند، بوده. مي خواهم نتيجه بگيرم که اليور استعداد ذاتي و خدادادي بي نظيري است که البته بسيار پر تلاش هم بوده و با شايستگي توانسته تمام موانع ناعادلانه را پشت سر بگذارد و براي هميشه بهترين باشد.



حالا از همه ي اين ها بگذريم . به راستي فينال 2005 چرا در استانبول؟ مگر پارس آباد مغان بد بود؟



اخيراً به يکي ديگر از ويژگي هاي دشمنان پي برده ام و از آن شگفت زده شده ام. واقعيت اين است که آن ها فوق العاده سرسخت هستند؛ آن ها به هيچ وجه از مواضعشان کوتاه نمي آيند. اما مثل بسياري يافته هاي ديگرم، اين يکي را هم حافظ از قبل مي دانسته. آن جا که مي گويد:


حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب - جمله مي داند خداي حال گردان، غم مخور


ابرام يعني: پافشاري، اصرار، لجاجت، سرسختي، "جان سختي"، درست مثل سگ هفت جان داشتن، . . بله، باز هم حافظ يک قدم از من جلوتر است.


اولين بار اين تعبير را از يک دختر هم دانشگاهي شاعر شنيدم. ماجرا از اين قرار بود که در يک جلسه ي نقد شعر در دانشگاه در ميانه ي يک مباحثه يکي از حاضران اشاره کرد که: "به هر حال شعر هم يک هنر است؛ شعر زير مجموعه ي هنر است". اين جا بود که آن هم دانشگاهي با قاطعيت حرف او را نقض کرد که: "من فکر مي کنم هنر زير مجموعه ي شعر است". سکوت جلسه را فرا گرفت.

در ابتدا به نظر من مي رسيد که اين گفته صرفاً نظر يک فرد متعصب به شعر، به قول معروف يک فرد عشق شعر، است و چندان قابل اعتنا نيست. واقعيت هم همين بود. در واقع آن شاعر خودش هم اطلاع نداشت به چه نکته ي مهمي اشاره کرده و فقط مي خواست اهميت هنرش را که همان شعر باشد، به طرز مبالغه آميزي بالا جلوه دهد. ولي من اخيراً متوجه شده ام که سخن او پر بيراه هم نيست. در واقع اگر دقت کنيم مي بينيم همه ي اقسام هنر به نوعي روش هايي براي زيبا حرف زدن هستند؛ روش هايي براي زيباتر انتقال دادن آن چه در درون ما مي گذرد. به بيان ديگر فکر مي کنم هنر با شعر شروع شده. هنر زماني شروع شده که بشر قصد داشته پيام خود را به گونه اي زيبا به ديگران انتقال دهد. و اين جا بوده که شروع به شعر گفتن کرده. با گذشت زمان و ايجاد ابزارهايي مثل نقاشي، موسيقي، تئاتر، راديو، سينما، تلويزيون و . او قادر بوده روش هاي متنوع تري را براي انتقال پيام به زيبايي، به کار گيرد.



اگر با اين بينش به جهان نگاه کنيم، مي توانيم اهميت قرآن را به عنوان يک هنر متعالي در زمانه ي خودش بهتر درک کنيم. در واقع قرآن، که به تعبير خودش فراتر از شعر، به عنوان روشي براي سرگرمي صرف، است و با نگاه من همان شعر، به عنوان روشي براي انتقال زيباتر حقيقت، است، در زمانه اي فرو فرستاده شده که تنها هنر بشر شعر بوده. و قرآن معلم شعر و هنر براي بشر بوده. در تصديق اين ادعا مي توانم خواننده ي محترم را به اين حدس خود ارجاع دهم که اين قرآن بوده که براي نخستين بار با قافيه حرف زدن را به بشر آموخته.



به هر حال در دنياي امروز هنر به وسيله اي براي زيباتر جلوه دادن قصه ها، افسانه ها و دروغ هاي بي شرمانه ي ساخت دست بشر، يا همان بت هاي دنياي مدرن، تبديل شده. در واقع در حال حاضر هنر حقيقت را روايت نمي کند.


در مقابل، انديشمندان شرقي معتقدند که اساساً حقيقت آن چنان مهمي در دنيا وجود ندارد که لازم باشد آن را به طرزي هنرمندانه براي ديگران روايت کرد. من فکر مي کنم، فارغ از دروغ هاي عليا حضرت، ارزش ها و حقايق عيني قابل اعتنايي در جهان هست که نياز به مطرح شدن به گونه اي زيبا دارند. فقط بايد توجه کرد که با هنر بايد خود حقيقت را، مرّ حقيقت را، بدون کاستي و البته بدون مبالغه به ديگران انتقال داد. هنر نبايد وسيله اي پر زرق و برق براي ايجاد احساسات منفي يا بي فايده در بشر باشد. هنر نبايد بشر را با تحريک عواطفي مثل هيجان، نااميدي، نشاط بي مورد، ترس، خشم و . عملاً بيمار کند. هنر بايد با نقل حقيقت بشر را درمان کند.


تولد يک کودک براي بشر بسيار شگفت انگيز است. تلاش زيادي از سوي عليا حضرت صورت گرفته که بحث توليد مثل براي انسان قابل هضم و معمولي به نظر برسد. آن ها خروارها کتاب و مقاله ي علمي در مورد مراحل تکوين انسان در شکم مادر ارائه داده اند.

يکي از شواهدي که نشان مي دهد تولد يک انسان براي بشر تا چه اندازه شگفت آور است، نگراني شديدي است که بشر پيش ازدواج از احتمال عقيمي خود دارد. مردم واقعاً مي ترسند نکند عقيم باشند. عليا حضرت هم به اين ترس دامن مي زند که 20 درصد زوج ها عقيم هستند. در واقع براي بشر سخت است باور کند که از همين او يک انسان تازه به وجود خواهد آمد. اين براي بشر بسيار غيرقابل باور است.



بله، خداوند بدون هيچ قانون قابل نوشتني پشت سر هم انسان مي آفريند ولي انسان از او غافل است.



داستان موسي در قرآن فوق العاده آموزنده است. نکات بسياري در آن است که قابل تطبيق با زمانه ي ماست. با اين وجود سياستمداران وقت صدا و سيما ترجيح دادند با اين که داستان موسي حتي براي بيننده ي تلويزيوني هم هيجان انگيزتر است، به جاي موسي در مورد يوسف فيلم بسازند. احتمالاً به اين علت که موسي پيغمبر يهوديان است!!!

من فکر مي کنم اين سياستمداران به خاطر اين تعصب شيطاني نسبت به مذهب خود در آن دنيا به شدت مؤاخذه خواهند شد. به آن ها گفته خواهد شد: حالا براي من مسلمان بازي در مي آوريد؟ مگر نشنيده بوديد که نبايد بين پيغمبران خدا فرق گذاشت؟



حتي داستان يوسف هم که از تلويزيون پخش شد، بيش تر حکايت يک عشق و عاشقي سطحي بود تا داستاني که خداوند در قرآن براي آرام کردن پيامبرش، محمد، در مورد رنج هاي يوسف آورده.



به هر حال در داستان موسي آمده که سامري گفت: "آن چه را ديگران نديده بودند، ديدم و يک مشت از جاي پاي رسول برداشتم" و با آن گوساله ساختم. شما در نظر بگيريد در همين دنيايي که ما فعلاً در آن به سر مي بريم، دانشمندان عليا حضرت به گونه اي مشابه با آزمون و خطاي بسيار مي توانند تشخيص دهند فلان ماده اگر در فلان شرايط قرار گيرد، انفجار اتمي روي مي دهد. اين دانشمندان واقعاً از جزئيات چنين رويدادي آگاه نيستند و فرمول ها و تئوري هايي که در اين زمينه به خورد ما مي دهند، همه افسانه پردازي است. آن ها مثل سامري پي برده اند که در طبيعت يک چنين قانوني حکم فرماست. و درست مثل سامري با استفاده از همين قوانين براي ما اسباب بازي مي سازند و ما را وادار به تعظيم در برابر آن مي کنند.



به عنوان مثالي ديگر دانشمندان علم شيمي با تمرين بسيار پي مي برند فلان ماده اگر با فلان ماده ترکيب شود، ماده ي سومي به وجود مي آيد. آن ها فقط پي به يک قانون طبيعي وضع شده توسط خدا مي برند و بحث از مسائلي مثل استوکيومتري واکنش و غيره همه قصه است. يعني بر بسياري  پديده هاي طبيعي قانون قابل نوشتني حکم فرما نيست؛ اميدوارم توانسته باشم مقصود خود را بيان کنم.



در مثالي ديگر از داستان موسي وقتي که ساحران مارهايشان را در مقابل موسي به حرکت در مي آورند، او ابتدا مي ترسد. ولي خدا او را آرام مي کند و اطمينان مي دهد که "انک انت الاعلي". خدا مي گويد بگذار شياطين مهره هاي خدا در گود بيندازند، مکر من بسيار فراگيرتر است.



اميدوارم با قدري انديشه و تدبير به شکل جدي به خدا ايمان بياوريم.



چند روزي است که انتقاد آقاي شهاب حسيني، بازيگر سينما، از مسعود کيميايي بازتاب رسانه اي يافته. اما جالب اين جاست که بسياري منتقدان ِ نقد آقاي حسيني وي را به خاطر انتقادش به بي ادبي متهم کرده اند! مثلاً خانم ِ منيژه حکمت که فکر مي کنم خيلي از خوانندگان اين نوشته او را حتي نمي شناسند، به آقاي حسيني گفته که ايشان هنوز ادب نياموخته!

اما بنده با مطالعه ي انتقادات آقاي شهاب حسيني به مسعود کيميايي آن را صرفاً يک انتقاد ملايم احساس کردم. ايشان گفته بود که برخورد مردم با فيلم هاي مسعود کيميايي ناراحت کننده بوده، و حتي نگفته بود فيلم هاي مسعود کيميايي بي کيفيت بوده اند. من به عنوان مخاطب حرفه اي سينما، کسي که فرق بين فيلم خوب و بد را درک مي کند، معتقدم آقاي حسيني حق داشته و فيلم هاي مسعود کيميايي چندان ارزشمند نيستند.



من قادر نيستم نيت آقاي شهاب حسيني را از وارد شدن به مسئله ي سرنگون کردن هواپيما توسط سپاه درک کنم. ولي سؤال اين جاست که آيا قرار است همه تملق مسعود کيميايي را بگويند و اگر در اين آشفته بازار يکي پيدا شد که جرأت کرد حرف حق را بزند، بايد همه او را بکوبند.



از طرفي بي بي سي فارسي طوري که گويي فاجعه ي بي سابقه اي رخ داده، اين قسمت از حرف آقاي حسيني را منعکس کرده بود که وي به طور تلويحي مسعود کيميايي را خودخواه عنوان کرده بود (نچ نچ نچ، فکرش را بکنيد چه فاجعه اي رخ داده. حالا باز خوب بود تلويحاً گفته بود، اگر مستقيم گفته بود که بايد اعدام مي شد!). در واقع آقاي حسيني حتي تلويحاً هم کيميايي را خودخواه نناميده بود و فقط گفته بود: آدم نبايد اين قدر خودخواه باشد.



من فکر مي کنم اگر بنا باشد اعتراض را در حالي که هيچ جوابي براي رد آن پيدا نکرديم و در حالي که کاملاً به حق بود، بي ادبي بناميم، پس تکليف هر اعتراضي مشخص است. مثلاً اعتراضات آبان ماه به خاطر آن که در آن مثلاً به دولت محترم انتقاد شده، محکوم مي شود يا اعتراضات چهل و يک سال پيش به محمد رضا پهلوي به خاطر آن که به آريامهر توهين شده، وجاهت خود را از دست مي دهد.



اما در مورد سرنگون کردن هواپيما توسط سپاه فکر مي کنم يک نکته ي بسيار مهم از ديد رسانه ها و صاحب نظران مغفول مانده و آن هم شباهت اين اتفاق با سرنگوني هواپيما توسط آمريکا در سال 67 بود. در اين مورد مقامات نظام به ابراز تأسف بسنده کردند و حتي عذرخواهي هم نکردند. در حالي در مورد آن يکي، مقام معظم رهبري در سالگردش و در حالي که تازه به سمت رهبري منصوب شده بود، در يک سخنراني معروف که بارها از تلويزيون پخش شده، عذر خواهي آمريکايي ها را هم نمي پذيرد و خيلي طلبکارانه مي گويد: "مي گويند اشتباه کرديم. اشتباه کرديد؟ غلط کرديد که اشتباه کرديد".



جداي از اين که در مورد اخير کسي پيدا نشد به مقام معظم رهبري بگويد: غلط کردي که اشتباه کردي، بايد از خانم منيژه حکمت که ژست مخالفت با آقاي اي را گرفته و از طرفي دغدغه ي ادب دارد، پرسيد چرا پيش از اين در مورد ادبيات ِ "آقا" که گاهي صرفاً شبيه به الوات و چاق کش هاست، هيچ انتقادي نداشته است.



اخيراً فرصت داشتم برخي بازي هاي قديمي تيم ملي فوتبال آلمان را، که به آن علاقه ي وافري دارم، مرور کنم. يکي از اين بازي ها بازي حساس آلمان و ايتاليا در نيمه نهايي جام جهاني سال 2006 بود. آن چه در اين بازي نمايان بود، در درجه ي اول دوپينگ تمامي بازيکنان ايتاليا بود، در درجه ي دوم استيلاي شگفت انگيز تيم آلمان بر ايتاليا با وجود دوپينگ آن ها و نداشتن بازيکن کليدي خود، تورستن فرينگس، بود، و در درجه ي سوم داوري بد بود.

نقطه ي بحث برانگيز داوري در همان اوايل بازي رخ داد. زماني که آندرا پيرلو، بازيکن ايتاليا، در محوطه ي جريمه ي خودي توپ را به طور واضح با قسمت بالايي بازوي خود لمس کرد ولي داور به نفع آلمان خطاي پنالتي اعلام نکرد. من با ديدن اين صحنه و يکي دو اشتباه ديگري داوري به زيان آلمان در ابتدا گمان کردم فيفا قصد داشته به طور عمدي از موفقيت آلمان جلوگيري کند. ولي هر چه بازي گذشت، بيش تر و بيش تر دريافتم که اشتباهات داور عمدي نبوده و توطئه اي، از لحاظ داوري، در کار نيست.



با اين وجود يک سؤال پابرجا بود و آن اين که چه طور داور آن خطاي واضح را که کاملاً مي توانست نتيجه ي بازي را تغيير دهد، پنالتي نگرفت. فکر مي کنم جوابش اين است که داور جرأت پنالتي گرفتن، آن هم در دقايق ابتدايي بازي، به سود هيچ تيمي را نداشت. در واقع داور در حد و اندازه ي اين بازي مهم نبود. آن چه مهم است، اين که داور تحت تأثير اهميت بازي به اصطلاح خود را باخته بود.



اما سؤال اين جاست که آيا بايد احساسات ميلياردها انسان در سراسر جهان گره بخورد به تصميم گيري يک داور ترسو.




امشب باخبر شدم تعدادي از پزشکان خدمتگزار ِ جمهوري به رئيس جمهور نامه نوشته اند و از او خواسته اند براي مهار کرونا از همان سياست ممانعت از تماس افراد با هم تبعيت کند.



اول از همه لازم مي دانم خاطرنشان کنم که بيماري کرونا يک بيماري کاملاً جديد است و نمي توان به واسطه ي اين که افرادي پزشک هستند، بدون هرگونه تخصص در اين زمينه دولت را وادار به تبعيت از يک سياست به خصوص کنند. در واقع براي بزرگ ترين دانشمندان جهان هم اين بيماري کاملاً جديد به حساب مي آيد و آن ها هم قطعاً به خود اجازه نخواهند داد بدون هرگونه آشنايي با اين بيماري روش خاصي را براي برخورد با آن تجويز کنند.



در درجه ي دوم فکر مي کنم بيماري کرونا با همه ي اپيدمي ها به طرز باورنکردني متفاوت شده که مسئولان پزشک ايراني براي آن نسخه اي به شدت متفاوت مي پيچند. در مورد کابوس وارترين بيماري هاي واگيردار هم هيچ وقت دولت ها "مانع هر گونه تماس افراد با يکديگر" نمي شوند. مثلاً جذام را در نظر بگيريد. گفته مي شود اين بيماري از طريق هوا منتقل مي شود. ولي هيچ گاه براي جلوگيري از انتقال آن به افراد توصيه نمي شود از تماس با شخص به وضوح بيمار بپرهيزند. بلکه مثلاً به آن ها توصيه مي شود موقع معاشرت با فرد بيمار از او مقداري فاصله داشته باشند.



به هر حال گويا کرونا به طرزي غير منطقي با ساير بيماري ها متفاوت است که باعث شده سياستمداران تمام آموزه هاي علم پزشکي را در مورد آن نقض کنند. در پايان لازم مي دانم تذکر دهم که غير منطقي است از انسان که موجودي اجتماعي است، انتظار داشت براي مدت طولاني از حضور در اجتماع پرهيز کند. آن هم براي بيماري که گفته شده هشتاد درصد شانس بهبود دارد. انسان ها کار و زندگي دارند و نمي شود با توجيهات غير علمي آن ها را از کار و زندگي باز داشت.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مرادي Jeff گروه تلگرام - لینکدونی تلگرام بروز ترین اطلاعات و خبرها در همه زمینه ها شاهسون های استان فارس وبلاگ من ՆυՈค੮ɿ८ مجله کسب و کار آرش بياتووبلاگ4